دیشب
دیشب خسته بودم وسط هال ولو شدم ، خوابم برد،
نصف شبی یه لحظه احساس کردم نفسم بای نمیاد و دارم خفه میشم،
جد و آبادم اومد جلو چشمم، افتادم به سرفه کردن و نفس نفس زدن،
قشنگ اینقد سرفه کردم که بنفش شدم!
یکم که تونستم نفس بکشم تو اون تاریکی نگا بای سرم کردم،
دیدم بابام وایساده داره هر هر میخنده!
همینجوری مات و خواب زده پرسیدم چیه؟ چی شده؟؟
با خنده و خیلی ریلکس گفت: هیچی ندیدمت، پام رفت رو گردنت، بخواب بخواب !!!!!!!